زن گفت: «هنوز برنگشته؟»
دختر گفت: «نه!»
زن گفت: «چند وقت گذشته؟»
دختر گفت: «بیشتر از هفت ماه.»
زن گفت: «خبری ازش داری؟ میدونی کجاست و چی میکنه؟»
دختر گفت: «نه! نمیدونم. نمیخوام دربارهش حرفی بزنم.»
صدای تکنوازی گیتار فلامینکو توی کافه پیچیده بود. روی دیوار کافه عکسهای مختلفی از هنرمندان معروف دنیا وجود داشت که از لای دود سیگار معلق در هوا به حالت اسرار آمیزی در آمده بودند. دو فنجان قهوه اسپرسو روی میز بلوط گوشهی کافه قرار داشت. یک دست دختر زیر چانهاش بود و چشمهایش توی فنجان افتاده بود. همین که ریتم موزیک تغییر کرد، گفت:
- «شاید به اندازه کافی رهاش نکردم. باید بیشتر آزادش میذاشتم. بیشتر بهش میتوپیدم و ازش فاصله میگرفتم.»
زن گفت: «فکر نکنم که اینطور باشه. عشقِ واقعی اگه واقعا مالِ تو باشه، تحت هر شرایطی دوباره به سمتت مییاد. احتمالا اون سهم تو نبود.»
دختر با قاشق کف و حبابهای روی قهوه را گوشه فنجان مچاله کرد:
- «یعنی منو فراموش کرده و الان با کس دیگهیی آشنا شده؟»
زن گفت: «همهی مردا سر و ته یه کرباسن.»
دختر گفت: «ولی اون واقعا فرق میکرد.»
زن گفت: «فرقی نمیکنه. تنها راهش همین بود. باید همین کارو میکردی. اون وقتی شنید که ازش خسته شدی و میخوای بدون اون ادامه بدی، اگه واقعا دوسِت داشت دوباره به سمتت میاومد؛ نه اینکه وقتی پسش زدی بره و پیداش نشه. همون بهتر که جدا شدین. وگرنه معلوم نبود چطوری وسط راه ولت کنه و دنبال یکی دیگه بره.»
دختر گفت: «اوهوم.»
و یک قلپ از قهوهش را نوشید. چهرهش در هم رفت، سرفهی تلخی کرد و پیشخدمت را صدا کرد:
- «آقا! قهوهم سرد شده. لطفا برام عوضش کنین.»
01-05-1390
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان کوتاه ، ،
تاريخ : پنج شنبه 14 مهر 1390
| 10:45 | نویسنده : محمد رمضانی پور |