برادر شغال

دل‌اش از رحمان پر بود. فکر می‌کرد که تمام دردسرهای زندگی‌اش زیر سر رحمان است. آخر هرچه که بود رحمان پای او را به این خانه باز کرده بود. این‌قدر برایش شیرین زبانی کرده و غذاهای خوب به او خورانده بود که نسبت به او یک جور دین خاص احساس می‌کرد. نمک او را خورده بود و به‌خاطر همه‌ي آن‌ها باید در خانه‌ی او می‌ماند و تاوان تنهایی رحمان را پس می‌داد. اما از وقتی که آن‌شب صدای زوزه‌ی شغال را از نزدیک سیاه‌کوه شنید دل‌اش بی‌تاب شد. رحمان خیلی دیر کرده بود. بگی نگی ته‌دل‌اش ضعف می‌رفت و هرچه‌قدر این طرف و آن‌طرف غذا را بو کشیده بود چیزی نصیب‌اش نشده بود. از سر صبح که رحمان به بیجار  رفت هنوز برنگشته بود و این برایش خیلی غریب بود. چون در این چندماهی که در خانه‌ی رحمان مانده بود تابه‌حال پیش نیامده بود که رحمان این‌قدر دیر کند، برای همین دل‌اش بدجوری شور رحمان را می‌زد. 
چندبار تا سر چپرها رفت و برگشت، گوش‌هایش را تیز ‌کرد، اطراف را پایید. حتا باد را هم بو کشید تا شاید خبری از رحمان برایش آورده باشد. اما نه خبری نبود. برگشت جلوی پله‌ی ایوان نشست. سرش را روی دست‌هایش گذاشت و به دروازه‌ی مابین چپرها خیره شد. همین موقع‌ بود که صدای شغال از سیاه‌کوه آمد. بلند شد به سیاه‌کوه خیره‌ شد و گوش‌هایش را تیز کرد تا درست بفهمد که صدا چه‌قدر از او فاصله دارد. دل‌اش طاقت نیاورد، احساس خطر کرد، بی اختیار گفت: «عوعو، عو عووو. »
ترس شغال‌ها را رحمان توی دل‌اش انداخته بود. آخر او هنوز نه شغال‌ها را دیده بود و نه بدی‌‌ی آن‌ها به او رسیده بود. این رحمان بود که از شغال‌ها خیلی می‌ترسید و اصلا دوست نداشت که شغال به خانه‌اش بیاید و مرغ‌ها و اردک‌هایش را ببرد، برای همین مرغ‌ها و اردک‌ها را به او سپرده بود و او حالا یک وظیفه‌ی سنگین روی دوش‌های خودش احساس می‌کرد.

آن‌شب وقتی که سیاهی شب درست و حسابی توی شاخ و برگ‌ درخت‌ها و لانه‌ی مرغ‌ها فرو رفته بود، رحمان سر و کله‌اش پیدا شد. آن‌وقت دم‌قهوه‌ای به‌خاطر این‌که بدجوری د‌ل‌اش از رحمان پر بود برای او چند پارس بلند کرد و تا رحمان اسم‌اش را صدا نزد و به او نگفت که آرام باشد حنجره از پارس کردن خالی نکرد.
سر شب وقتی که رحمان فانوس اتاق را پایین کشید و خودش را به زور به خواب می‌زد تا شاید خسته‌گی دست از سرش بردارد و او را با خواب تنها بگذارد، دم‌قهوه‌ای جلوی پله‌ها نشسته بود و چشم‌هایش به خواب نمی‌رفت. دائم به صدای شغال فکر می‌کرد. دل‌اش می‌خواست بداند که چرا شغال آن‌جا کنار سیاه‌کوه زندگی می‌کند و او باید در خانه‌ی رحمان بماند. اصلا نمی‌دانست که چرا به اینجا آمده است. آخرین جایی را که به‌خاطر داشت، خانه‌ي نجیبه خاتون بود که حالا چیز زیادی از آن‌جا یادش نمی‌آمد. آن‌موقع‌ها جوان‌تر از این بود و بیش‌تر بازیگوشی می‌کرد. وقتی که به دنیا آمده بود چند توله‌ی دیگر در کنارش بودند. چیز غریبی ته دل‌اش می‌گفت که آنها حتما باید رابطه‌ی نزدیکی با او داشته باشند و وقتی از این فکر مطمئن شد که مادرش او را پس زد و برایش پارس کرد. منظور مادرش این بود که بگذار آن یکی هم شیر بخورد و معنای این کار این بود که دم‌قهوه‌ای فرق خاصی با آن توله‌های دیگر ندارد. چند هفته بعد هم نجیبه‌خاتون آمد کنارش به گوش و کمرش دست کشید و او را داخل کیسه انداخت. دیگر هیچ چیز نفهمید و هیچ چیز ندید تا این‌که خودش را در خانه‌ی رحمان پیدا کرد. روزهای اول رحمان او را با طناب به درخت حیاط بسته بود و مدام به او غذاهای خوب می‌خوراند. برایش نان تازه می‌آورد، داخل ظرف از غذاهایی که خودش می‌خورد به او می‌داد و مدام با او حرف می‌زد. همین کارهای رحمان باعث شده بود که بوی رحمان را بخاطر بسپارد و دیگر یادش نیاید که نجیبه خاتون چه بویی دارد. دیگر نمی‌توانست رحمان را تنها بگذارد. آخَر خودش را مدیون رحمان می‌دانست و تنها گذاشتن رحمان بی‌وفایی به او محسوب می‌شد. انگار یک احساس قوی و مرموزی ته دل‌اش نمی‌گذاشت که این‌کار را انجام بدهد.
***
پشت چپرها، روی ایوان، جلو پله‌ها، حتا توی لانه‌ی مرغ‌ها شب بود. انگار شب به زور مخمل سیاه‌اش را تن حیاط کرده بود. صدای جیرجیرک لابه‌لای باد، میان شاخه‌ها می‌پیچید و همه‌ی این‌ها بیداری دم‌قهوه‌ای را تضمین می‌کرد. تشنه‌اش شده بود، بلند شد تا پیش چپرها رفت تا از آب نهر نزدیک بیجار بخورد ولی ناخواسته از آن‌جا چشم‌اش به سیاه‌کوه افتاد. به درخت‌های بلندش که مثل خار از توی تن کوه بیرون زده بودند. به شب که حتا توانسته بود مخملی سیاه اندازه‌ی کوه پیدا کند. چرا باید او در این خانه می‌ماند و مواظب اردک‌های رحمان می‌شد؟ اصلا مگر این شغال‌ها چه بدی در حق رحمان کرده بودند که او این‌قدر درباره‌ی آن‌ها بد می‌گفت؟ دوباره به سیاه کوه خیره شد. به دامنه‌ی کوه، پایین‌اش، بالا، همه‌جا را نگاه کرد. چند بار با نگاه‌اش از کوه بالا و پایین رفت و دست آخر نگاه‌اش روی نور بالای کوه ثابت شد. نه! اشتباه نمی‌کرد. این ماه بود که درست بالای سر کوه ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد. ته دل‌اش چیزی ریخت توی شکم‌اش. توی سرش هزار جور فکر عجیب و غریب چرخید. اصلا خودش هم نفهمید که چه اتفاقی افتاد. فقط یک‌باره احساس کرد همه‌ی زندگی‌اش توی ماه خلاصه می‌شود. اشتباه نمی‌کرد. کاملا دیوانه شده بود. یک جور جنون خوش که هیچ‌وقت اردک‌ها و مرغ‌ها از آن سر در نمی‌آوردند. حال‌اش از مرغ‌ها و اردک‌ها، از حیاط، از چپر، از جیرجیرک‌ها، حتا از رحمان بهم خورد. دل‌اش نمی‌خواست سگ باشد. نمی‌خواست این وظیفه‌ی اجباری را که انگار هیچ‌جور هم نمی‌شد از دست‌اش خلاص شد را انجام بدهد. فکر کرد که زندگی با رحمان چه لذتی برای او دارد؟ رحمان که این‌قدر مواظب مرغ‌ها و اردک‌هایش بود پس چرا پاییز گذشته یکی از مرغ‌ها را توی حیاط جلو چشم او سر برید؟ این چه‌طور عشق و دوست داشتنی بود که رحمان مراحل آن‌را انجام می‌داد؟ اصلا چرا رحمان آن‌روز سر مرغ را با کارد بریده بود و سرش را پیش او پرتاب کرده بود؟ یادش آمد که همان موقع با کنجکاوی دوید و بالای سرمرغ ایستاد. خوب بو کشید. بوی عجیبی می‌داد. یک‌جور بوی غریب سرخ‌رنگ که تابه‌حال نشنیده بود. هرچه بود او را ترغیب کرد که با دندان سرمرغ را بردارد. بعد سریع دوید و کمی دورتر نزدیک نهر هرچه‌قدر که می‌توانست آنرا زیر دندان‌اش مزه کرد. حالا اما تمام تن‌اش پر از هراس بود. چرا تابه‌حال به این موضوع فکر نکرده بود. نکند رحمان بخواهد یک روز سر او را هم ببرد و این‌بار سر او را جلوی مرغ‌ها بیندازد. از فکر این‌که مرغ‌ها بیایند و به سر و چشم‌هایش نک بزنند حال‌اش بد شد. زوزه‌ی کوتاهی کشید و نفرت آشنایی تمام وجودش را پر کرد. دیگر نمی‌خواست سگ رحمان باشد. از رحمان متنفر بود. فکر کرد که رحمان این همه به او غذا خورانده که او را فریب دهد و بالاخره یک روز که وقت‌اش رسیده باشد سر او را ببرد. نمی‌خواست دیگر پیش رحمان بماند. اما کجا را داشت تا برود؟ پیش نجیبه‌خاتون؟ اما بوی او را فراموش کرده بود. هرچه‌قدر سعی کرد تا شاید بوی تن نجیبه‌خاتون به یادش بیاید فایده نکرد. دل‌اش خواست پارس کند. عوو عووو عو و ذره‌ای از درد خودش کم بکند. اما دوباره تصویر سگ بودن در ذهن‌اش زنده شد. اگر پارس می‌کرد خودش به خودش ثابت می‌کرد که سگ است و این سگ بودن کافی بود تا باقی رابطه‌ها را بسازد. رابطه‌ی او با رحمان، با خانه‌اش، با چپر، با حیاط، با مرغ‌ها، با اردک‌ها، با سیاه‌کوه. و این یعنی تکرار روزهایی که حالا از آن‌ها متنفر بود. باید از این‌جا می‌رفت و خودش را خلاص می‌کرد. اما هیچ‌جایی را در نظر نداشت و هیچ فکری به نظرش نرسید مگر سیاه‌کوه. شاید می‌شد برود آن‌جا در سیاه‌کوه پیش شغال‌ها و با آن‌ها زندگی بکند. اما از شغال‌ها می‌ترسید. می‌دانست هرچه‌قدر هم که برایشان پارس بکند و دندان‌اش را نشانشان بدهد فایده‌ای ندارد. هرچه بود سیاه‌کوه متعلق به آن‌ها بود و بهتر از او گوشه‌ و کنارهایش را می‌شناختند. به سیاه‌کوه نگاه کرد، به این غول بزرگ که مثل دهنه‌ی چاه از زمین بیرون زده بود. دوباره با نگاه‌اش از سیاه‌کوه بالا و پایین می‌رفت که نگاه‌اش روی ماه ماند. ماه! همان نوری که حتا شب هم زورش به او نمی‌رسید و نمی‌توانست اورا مجبور کند تا مخمل سیاه تنش کند. هرچه بود ماه از جنس سیاه‌کوه، مرغ‌ها و شغال‌ها و رحمان نبود و او می‌دانست که شغال‌ها از این‌که نزدیک ماه شوند می‌ترسند. چون که ماه روشن بود و رحمان هر وقت که از کسی می‌شنید شغال به خانه‌اش زده است از آن‌شب تا چند شب بعد که کم کم این فکر از یادش می‌رفت، مدام توی حیاط آتش روشن می‌کرد که شغال‌ها نزدیک آن نشوند. چون آتش پیه چشم گرگ و شغال را آب می‌کرد. این‌را خود رحمان به دم‌قهوه‌ای گفته بود. حالا می‌دانست که مشکل‌اش تنها با رسیدن به ماه حل می‌شود. می‌رود بالای سیاه‌کوه نزدیک ماه می‌نشیند و با خیال راحت می‌خوابد. اما برای روزهایش نگران بود. نزدیک صبح که دیگر ماه دیده نمی‌شد و خودش را توی نور روز گم می‌کرد آغاز بدبختی‌های او بود. نمی‌دانست که باید با شغال‌ها چه کند. چه‌قدر از این فکرهای عجیب و غریب خسته بود. چرا زندگی‌اش به این شدت سگ بودن‌اش را باور کرده بود؟ اصلا دیگر نمی‌خواست و نمی‌توانست که سگ باشد. دل‌اش خواست یک چیز دیگر باشد. شاید مثل اردک‌ها و مرغ‌ها که وظیفه‌ی سنگینی مثل او نداشتند. اما به د‌ل‌اش ننشست. از آن‌ها نفرت پیدا کرده بود و اصلا دل‌اش نمی‌خواست که جای آن‌ها باشد. شاید اگر مثل سیاه‌کوه پشت آن بیجارها می‌نشست این همه خسته‌گی را تحمل نمی‌کرد، شاید اگر جیرجیرک به دنیا می‌آمد و دنیا را فقط از چشم شب و سیاهی می‌دید دل‌اش آرام می‌گرفت، شاید می‌شد درخت باشد با آن‌همه گنجشک و جیرجیرک روی شاخه‌هایش. اما هیچ‌کدام از این‌ها به دل‌اش نمی‌نشستند. شاید کمی از سگ بودن بهتر بودند اما فرق خاصی که آرزوی آن‌را داشت میان این فاصله نبود. دیگر از این فکرها هم خسته شده بود. هرچه‌قدر سعی کرد تا خواب‌اش ببرد فایده نکرد، مدام شکل یک موجود در ذهن‌اش زنده مي‌شد و خودش را جای او می‌دید و بعد از این فکر پشیمان می‌شد.
نزدیک صبح بود. این‌را بوی خیس علف‌های تو حیاط، سردی تن زمین و نور سمج خورشید که هر لحظه بیش‌تر می‌شد می‌گفت. دل‌اش نمی‌خواست روز باشد، دل‌اش می‌خواست قبل از بیدار شدن رحمان تصمیم‌اش را بگیرد و فرار کند. دل‌اش می‌خواست ماه را هنوز در آسمان می‌دید. سرش را جنباند به سمت آسمان و این طرف و آن طرف خودش را نگاه کرد. سرش را خم کرد تا پشت سیاه‌کوه را هم ببیند اما ماه رفته بود. دل‌اش گرفت. برای ماه دل‌تنگ شد. رو به آسمان کرد و زوزه‌ی عجیبی کشید. یک‌جور زوزه که برای خودش هم نا آشنا بود. فقط این زوزه بود که او را یاد دلتنگی ماه می‌انداخت و با آن می‌توانست غم خودش را بگوید. دیگر حوصله‌ی هیچ کاری را نداشت و می‌دانست که کم‌کم سر و کله‌ی رحمان پیدا می‌شود. آن‌وقت است که مرغ‌ها و اردک‌ها را توی حیاط ول کند، برایشان دانه بریزد. بعد کمی نان مانده و برنج باقی مانده‌ی شام دیشب خودش را جلو او می‌گذاشت و او مجبور بود دم‌اش را برای رحمان تکان بدهد و غذا را روی گشنگی‌اش بریزد و آن‌را از بین ببرد.
صدای باز شدن در اتاق رحمان مثل پتک خورد توی سرش، این یعنی شروع شدن تمام فکرهایی که از آن‌ها متنفر بود. رحمان به تاخت آمد سمت پله‌ها و لنگه کفش‌اش را دمر روی پله‌ها انداخت. آخر فکر می‌کرد سگی که صبح زود زوزه بکشد حتما عزائیل را دیده است و با دمر کردن لنگه کفش می‌شود جلو ورود عزرائیل به خانه را گرفت.
اما از آن‌طرف صدای پای رحمان که از روی پله‌ها بلند شد برای دم‌قهوه‌ای عذاب آور‌ترین چیز دنیا شد. فکر کرد که حتا از مرغ‌ها و اردک‌ها بیش‌تر عذاب‌دهنده‌تر است. طاقت نیاورد. کمی به سمت رحمان جست زد و با عصبانیت به او پارس کرد. در عوض رحمان از او ‌خواست که آرام باشد. این آرام بودن اجباری بیش‌تر عصبانی‌اش کرد. این‌که مجبور بود حرف رحمان را گوش کند و دستورات‌اش را یکی یکی انجام بدهد از تحمل مرغ‌ها هم عذاب‌آورتر بود. می‌دانست که هیچ‌جور نمی‌تواند با این قضیه کنار بیاید و چاره‌ای جز اطاعت از رحمان ندارد. از کارش پشیمان شد، چون حتا باعث نشده بود که آرام شود و بیش‌تر توی چاله‌ی سگ بودن فشارش داده بود. زیر لب زوزه کشید و برگشت کنار در طویله نشست. رحمان را زیر چشمی نگاه کرد و حرکات‌اش را برانداز کرد. این‌که هر روز دقیقا مثل روز پیش‌اش زمان بخصوصی بیدار می‌شد و یک‌سری اعمال و حرکات را بدون پس و پیش کردن تکرار می‌کرد. می‌رفت، می‌آمد مرغ‌ها را توی حیاط ول می‌کرد. گاو را می‌آورد به او آب می‌داد و کنار چپرها، نزدیک باغ به درخت می‌بست. برای او یونجه می‌آورد و دست آخر به بیجار می‌رفت. چرا رحمان نمی‌فهمید که توی دل او چه می‌گذرد؟ چرا نمی‌خواست ذره‌ای از درد او کم بکند؟
وقتی که رحمان خواست از خانه بیرون بزند، درست قبل از این‌که به چپرها برسد، دم‌قهوه‌ای بلند شد و هرچه‌قدر که می‌توانست پارس کرد و تمام حرف‌های دیشب‌اش را، غصه‌هایش را و نفرت‌اش را از مرغ‌ها و اردک‌ها توی آن چپاند. اما رحمان برگشت و به او نگاه کرد و برایش فریاد زد که: «چیه دم‌قهوه‌ای؟ زود بر می‌گردم. نکنه دل‌ات برام تنگ می‌شه؟» و با همین حرف‌ها از در حیاط بیرون رفت و پشت چپرها گم شد.
بوی غذایی که رحمان برای دم‌قهوه‌ای کنار گذاشته بود، بدجوری توی دماغش پیچید. آن‌همه فکر و شب‌بیداری دیشب بدجوری گرسنه‌اش کرده بود. اما نمی‌خواست لب به غذای رحمان بزند. سرش را کنار ظرف غذا روی زمین گذاشت و به ظرف و غذای داخل‌اش خیره شد. می‌دانست که توی این ظرف یک جور دِین نکبتی وجود دارد که اگر از آن بخورد مجبور می‌شود تابع مقررات و دستورات رحمان باشد. اگر از این غذا می‌خورد انگار که قلاده‌ی سگ بودن را بیش‌تر به گردن‌اش محکم می‌کرد و رابطه‌اش را با همه‌ی چیزهایی که از آن‌ها نفرت داشت دوباره می‌ساخت. نمی‌خواست این‌طور بشود و با این‌که خیلی گرسنه‌اش بود لب به غذا نزد. صورت‌اش را برگرداند و به حیاط نگاه کرد. به مرغ‌ها و اردک‌ها که حالا توی حیاط ول می‌چرخیدند و خاک را زیر پایشان بهم می‌زدند و مورچه‌ها و دانه‌‌های گندمی را که رحمان برایشان توی حیاط ریخته بود پیدا می‌کردند و از آن‌ها می‌خوردند. همه آزاد بودند به غیر از او که وظیفه‌‌اش این بود که نگذارد مرغ‌ها سمت چپرها بروند و توی جاده دنبال غذا کنند. این وظیفه‌ی نگهداری از مرغ‌ها بدون اینکه هیچ دل‌خوشی از آن‌ها داشته باشد برای او خیلی آزار دهنده بود. سرش را روی دست‌هایش گذاشت و آرام چشم‌هایش را بست و چرت زد. حداقل وقتی چشم‌هایش بسته بود مرغ‌ها و اردک‌ها را نمی‌دید و عذاب‌اش کمتر می‌شد. وقتی که خواب‌اش برد توی خواب و بیداري‌ خیال کرد که شغال شده است و توی سیاه‌کوه زندگی می‌کند. با شغال‌های دیگر جَست می‌زند، شب‌ها زوزه‌ می‌کشد و هر وقت که خیلی گرسنه‌شان می‌شود به ده می‌آیند و سروقت مرغ‌ها می‌روند و از گوشت تن آنها می‌خورند. شاد شده بود. غم و غصه‌ای نداشت و آزاد و رها بدون این‌که کسی یا چیزی سگ بودن یا شغال بودن، یا جنسیت و وجودی را به او تحمیل کرده باشد زندگی می‌کرد. دیگر لازم نبود دم‌قهوه‌ای‌اش را برای رحمان و یا دیگران تکان بدهد و از دستورات کسی اطاعت کند.

روز دامن طلایی‌اش را روی حیاط انداخته بود. علف‌ها و درخت‌ها آزادانه نفس می‌کشیدند. گنجشک‌ها از این شاخ به آن شاخ می‌پریدند و گاهی روی زمین قاطی مرغ‌ها و اردک‌ها دنبال غذا می‌گشتند. از توی بیجار بوی برنج که تازه دانه زده بود توی حیاط می‌ریخت و از آن‌جا خودش را روی نهر می‌خواباند و از این خانه به آن خانه می‌رفت. بعضی از مرغ‌ها نزدیک چپر شده بودند و بعضی از روی آن پریده بودند و روی خاک جاده دنبال غذا می‌کردند. بعضی دیگر هم همان‌جا توی حیاط نزدیک دم‌قهوه‌ای شده بودند و از غذای او می‌خوردند. انگار اصلا نمی‌دانستند که دم‌قهوه‌ای چرا از آن غذا نخورده است. دل‌شان می‌خواست با بی‌خیالی به زنده‌گی‌شان نگاه کنند و همان‌طور که با یک‌سری قواعد و قانون زندگی‌شان را از پیش ساخته می‌دیدند، مطابق با همه‌ی آنها زندگی کنند و کوچک‌ترین مخالفتی با انجام این قواعد نداشته باشند. دم‌قهوه‌ای از صدای نک زدن مرغ‌ها به ظرف فلزی‌ غذایش بیدار شد. سر که جنباند مرغ‌ها را دید که بی‌توجه به او روی لبه‌ی ظرف نشسته‌اند و از غذای او می‌خورند. نفرتی که از مرغ‌ها پیدا کرده بود، گرسنگی‌اش و این‌که حالا مرغ‌ها داشتند از غذای او می‌خوردند، همه باعث شد که بلند شود و به سمت آنها جست بزند. مرغ‌ها از اینکار او ترسیدند و کمی دور شدند ولی کمی بعد که بی‌آزاری دم‌قهوه‌ای را دیدند دوباره به سمت ظرف غذا حمله‌ کردند و مشغول غذا خوردن شدند.
دم‌قهوه‌ای به دیشب فکر می‌کرد، به ماه، به سیاهی سیاه‌کوه به شغال‌ها که صدایشان توی حیاط می‌پیچید و همه را می‌ترساند. ولی این‌بار توی خیال‌اش اصلا از شغال‌ها نترسید، آرزو کرد که شغال‌ها می‌آمدند و هم او را و هم تمام‌ مرغ‌ها و اردک‌ها را می‌خوردند. اما می‌دانست که تا وقتی که او در این‌جا باشد و وظیفه‌ی اجباری سگ بودنش را بر دوش داشته باشد، شغالی به حیاط نزدیک نمی‌شود. از خودش بدش آمد، که حتا صورت‌اش، دست‌ها و پاهایش، حتا پارس کردن‌اش مانع برآورده شدن آرزویش می‌شدند. بلند شد تا وسط حیاط، نزدیک چاه دوید و به سیاه‌کوه نگاه کرد. یاد ماه افتاد. دل‌اش طاقت نیاورد. یاد زوزه‌ی دیشب‌اش افتاد که برای خودش هم غریب بود. حالا احساس می‌کرد که یک‌جور احساس خوشی نکبتی زیر پوست تن‌اش راه می‌رود. یک جور خوشی که به همان اندازه که لذت بخش بود برایش عذاب دهنده به‌نظر می‌رسید. طاقت نداشت، گشنه بود و بی‌اختیار، بدون این‌که متوجه کارش باشد به سمت مرغ‌ها حمله برد. هرکدام که نزدیک بودند زیر دست و پایش گرفت و با دندان‌هایش سر و گردن‌شان را گرفت. چندتایی را خفه کرد، چند تا را هم زخمی کرد. دست آخر سر یکی را زیر دندان‌اش آن‌قدر فشار داد و آن‌قدر با حرکت سرش مرغ‌ را این‌طرف و آن‌طرف چرخاند که سر مرغ از بدن‌اش جدا شد. بوی خون توی دماغ‌اش پیچید و کمی از دردش را کم کرد. بعد همان‌جا نشست و هرچه‌قدر که می‌توانست از گوشت مرغ خورد. یک احساس تازه پیدا کرده بود، از کارش راضی بود و می‌دانست که این مرغ ربطی به رحمان ندارد. با خودش فکر کرد، برای رحمان چه فرقی می‌کند که او سر مرغ را با کارد بریده باشد و یا خودش آنها را بکشد؟ بعد که با اشتها از آن مرغ خورد، به سمت باغ رفت، از روی چپر باغ پرید و هرچه‌قدر که می‌توانست داخل باغ دوید. این‌قدر جست و خیز کرد و این ور و آن ور رفت که خسته شد. بعد کنار درخت گردوی وسط باغ نشست و خوابش برد.
نزیک غروب بود و باز سر و کله‌ی شب پیدا شده بود. شب داشت مخمل سیاه‌اش را آماده می‌کرد و هرچیزی که دم دست‌اش بود را با آن می‌پوشاند. دم‌قهوه‌ای از صدای مخمل شب بیدار شد و اول هرچه‌قدر فکر کرد که آن‌جا چه می‌کند سر در نیاورد. بعد کم‌کم یادش آمد که چه اتفاقی افتاده است. بوی شب توی دماغ‌اش پیچید. خوشحال شد. یاد ماه افتاد. سرش را بلند کرد تا ماه را ببیند اما شاخ و برگ درخت‌ها نمی‌گذاشتند، سریع جست زد و راه حیاط را پیدا کرد و خودش را نزدیک چپر رساند. از همان‌جا دوباره به سیاه‌کوه نگاه کرد. اما ماه را کمی دورتر از سیاه‌کوه نزدیک شاخه‌ی درخت افرا دید. با این‌حال دل‌اش آرام شد. یک آرامش خاص که روح او را صیقل می‌داد. چیزی شبیه لذت آب نهر که او گاهی می‌پرید داخل آن و در خوشی و لذت غرق می‌شد. وقتی که سیر ماه را دید و حسابی بلندی سیاه کوه را که مخمل سیاه شب‌اش هرلحظه برازنده‌تر می‌شد تماشا کرد، سربرگرداند و به سمت طویله رفت. توی حیاط خبری از مرغ‌ها نبود. فقط همان‌جایی که او صبح یکی از مرغ‌ها را خورده بود، بوی تند خون توی سبزی علف‌ها فرورفته بود. با خوشی کمی از آن بو را توی دماغ‌اش داخل کرد و تا خودِ طویله با همان بو سرگرم شد.
کمی بعد رحمان فانوس به دست از پله‌ها پایین آمد و وقتی دید که دم‌قهوه‌ای جلوی طویله نشسته است به تاخت سمت طویله رفت و هرچه‌قدر که می‌توانست سر دم‌قهوه‌ای فریاد کشید. به او گفت که چرا مرغ‌ها را تنها گذاشته است و تا این وقت شب کجا بوده. اصلا چه بلایی سرمرغ‌ها آمده و چه کسی یا چه چیزی مرغ‌ها را خفه کرده است؟ دم‌قهوه‌ای حوصله‌ی رحمان را نداشت و می‌دانست هرچه‌قدر که بیش‌تر نزدیک رحمان بماند باید بیش‌تر حرف‌ها و دعواهای رحمان را تحمل بکند. برای همین با بی‌تفاوتی بلند شد و به سمت چپرها رفت. بعد از روی چپرها پرید، جاده را رد کرد و از روی مرز بیجار گذشت تا خودش را کمی به سیاه‌کوه نزدیک‌تر کند.
***

چند روز بعد وقتی که دوباره آسمان لحاف شب را از روی خودش کنار می‌کشید و نور خورشید را به چپر، حیاط، سیاه‌کوه و درخت‌ها می‌پاشید هرچه‌قدر که دنبال دم‌قهوه‌ای گشت تا کمی از نور خورشیدش را به موهای زرد بدن او برساند، اثری از او پیدا نکرد. چون دم‌قهوه‌ای مجبور بود بیش‌تر وقت‌اش را توی طویله جایی که نور خورشید به آنجا نمی‌رسید بگذراند. در این چند روز کاملا تغییر کرده بود. دیگر آن دم‌قهوه‌ای چندماه پیش نبود. هر روز که رحمان از خانه بیرون می‌زد، دم‌قهوه‌ای دنبال مرغ‌ها و اردک‌ها می‌کرد و چندتایی از آنها را خفه می‌کرد. از آن‌طرف لب به غذای رحمان نمی‌زد و هر روز یکی از مرغ‌ها یا اردک‌ها را می‌برد نزدیک نهر و با خشونت و درنده‌گی از گوشت آن می‌خورد. بعد صورت‌اش را روی نهر نگاه می‌داشت و خودش را در آب نهر تماشا می‌کرد. از دیدن لب و لوچه‌ی قرمزش بُراق می‌شد و در تمام تن‌اش نوعی انرژی خاص موج می‌زد. نزدیک ظهر یا غروب که سر و کله‌ی رحمان پیدا می‌شد، دم‌قهوه‌ای خودش را گم و گور می‌کرد و وقتی به خانه بر می‌گشت اگر رحمان سرش داد می‌کشید، سریع با نشان دادن دندان‌هایش و چند صدای عجیب و غریب، شبیه پارس جواب رحمان را می‌داد. همین کارهای دم‌قهوه‌ای باعث شده بود که رحمان زنجیرِ بلند و محکمی را به حکم قلاده به گردن دم‌قهوه‌ای بیندازد و آن‌سر آن‌را توی طویله به دیوار محکم کند. اما این کارها باعث نشده بود که دم‌قهوه‌ای آرام بگیرد. بل‌که بیش‌تر او را عصبی کرده بود. گاهی آرام گوشه‌ی طویله کز می‌کرد و گاهی تا چند ساعت مدام و پشت سرهم سر و صداهای عجیب و غریب، چیزی شبیه به پارس کردن از خودش در می‌آورد. هر وقت که مرغ‌ها از سرکنجکاوی به طویله سر می‌زدند و جلو او دنبال غذا می‌کردند، دم‌قهوه‌ای جست می‌زد و آن‌ها را با دندان‌اش می‌گرفت، خفه می‌کرد و از گوشت تن او می‌خورد.
رحمان از دست دم‌قهوه‌ای به تنگ آمده بود. باید او آرامش جان‌اش می‌شد اما حالا آرامش‌اش را از او گرفته بود و بیش‌تر مرغ‌ها و اردک‌هایش را خفه کرده و به او ضرر زده بود. نمی‌دانست چه‌کار کند. تنها راهی هم که به ذهن‌اش رسید این بود که دم‌قهوه‌ای را با قلاده به جایی ببند تا کمتر ضرر برساند. می‌دانست که خودش از پس این مشکل برنمی‌آید و تنها کسی که می‌تواند مشکل او را –مثل همیشه- حل کند کدخداست. برای همین دَمِ غروب کُت سرمه‌یی‌اش که موقع عروسی‌‌اش با «حریره» خریده بود را پوشید. شلوار کرم‌اش را هم به پا کرد، کفش‌اش را ور کشید و به سمت مسجد روانه شد. توی راه هر چه‌قدر که فکر کرد چه بلایی به سر دم‌قهوه‌ای آمده است به نتیجه‌ای نرسید. از وقتی که حریره‌ مرده بود، دم‌قهوه‌ای تنها مونس او شده بود و قسمتی از تنهایی‌اش را پر کرده بود. دوباره یاد تنهایی‌اش افتاد. چه‌قدر تنهایی سخت بود. نمی‌دانست باید چه‌کار کند. اگر کدخدا به او می‌گفت که باید از دم‌قهوه‌ای دل بکند، دوباره قصه‌ی تکراری تنهایی زندگی‌اش از نو شروع می‌شد و این خیلی آزاردهنده بود. تازه در این چندماه زندگی‌اش شکل آرامی به خودش گرفته بود و بدون دردسر به پیش می‌رفت. اما این اتفاق بدجوری همه چیز را بهم ریخته بود.
توی جاده بوی برشته‌ی برنج، خودش را به زور توی بینی رحمان فرو می‌کرد. رحمان می‌دانست که تا چند روز دیگر برنج‌هایش آماده درو می‌شوند و کار و بارش بیش‌تر خواهد شد. آن‌وقت خسته و کوفته که به خانه بر می‌گردد، نمی‌تواند با دم‌قهوه‌ای خوش و بش کند. سر بیجار هم که مدام دولا و راست می‌شود، باید تمام حواس‌اش به خانه‌اش باشد که مبادا دزد به خانه‌اش بزند و تمام دارایی‌اش را ببرد. سر و صدای چند نفر از اهالی که از روبه‌رو می‌آمدند رحمان را به خود آورد. وقتی به آن‌ها نزدیک شد، بلند سلام کرد و سراغ کدخدا را از آنها گرفت. بعد با نشانی که دادند خودش را به مسجد رساند و با یاالله وارد مسجد شد. چند نفر که دم در مسجد نشسته بودند به احترام ورود او نیم‌خیز شدند و جویده و نجویده به او سلام کردند. آن‌وقت رحمان همان نزدیک در نشست و به پشتی مسجد تکیه زد. تسبیح‌اش را از جیب کت‌اش درآورد و آرنج دست‌ راست‌اش را روی زانوی پای راست‌اش گذاشت و مشغول تسبیح زدن شد. چند لحظه بعد کریم، خادم مسجد جلو رحمان یک استکان چایی گذاشت و بعد از آن طوری که حواس مردم از توجه کردن به صحبت‌های آخوند بالای منبر پرت نشود خودش را به کسی که تازه داخل مسجد شده بود رساند و یک استکان چایی هم جلو او گذاشت. رحمان حواس‌اش داخل مسجد نبود. بیش‌تر به دم‌قهوه‌ای، مرغ‌ها، خانه‌اش و تنهایی‌اش فکر می‌کرد و اصلا نمی‌شنید که آخوند چه حرفی می‌زند. فقط گاهی رد مردم را دنبال می‌کرد و نیم‌رخ کدخدا را بینشان پیدا می‌کرد و توی دل‌اش کِی‌کِی می‌کرد تا روضه تمام شود و بتواند با کدخدا درد و دل کند.
مردها یکی یکی از پله‌های مسجد پایین می‌آمدند و از در پشتی مسجد زن‌ها بهشان اضافه می‌شدند. بعد زن و مردها باهم جفت می‌شدند و به سمت خانه‌شان حرکت می‌کردند. در این بین توی حیاط مسجد، نزدیک قبری که تازه با جنازه، کفن و خاک پر شده بود، رحمان مشغول صحبت کردن با کدخدا بود.
- «باز چی شده رحمان؟ نکنه قضیه، مربوط به سگته؟»
رحمان حرف کدخدا را با تکان دادن سر تائید کرد.
- «نمی‌خواد بگی. خودم از این و اون شنیدم. می‌دونی که در دروازه رو می‌شه بست، اما دهن مردم رو نه. تقصیر خودته مرد مومن! من که چندبار بهت گفتم. تو که بچه‌ی چهارده، پونزده ساله نیستی. باید این مسائل رو خوب بفهمی. اون خونه رو از ما بهترون به چنگ آوردن. تو دیگه صاحب اون خونه نیستی. خدا بیامرزه زنت، حریره‌رو. زن خوبی بود. ولی از ما بهترون راحت‌اش نگذاشتند. یادت که هست دائم تب می‌کرد. یک پای طبیب به خانه‌ی شما بود، یک پایش به خانه‌ی خودش. آخرش هم که اینقدر اونها به جسم‌ حریره داخل شدند که از او چیزی جز پوست و استخوان باقی نمانده بود. آن‌قدر تب و لرز و هذیان کرده و گفته بود که رنگ به رخساره نداشت. خیال می‌کنی این مسائل را می‌توانی پشت گوش بیندازی؟ آن موقع هم بهت گفتم شر این قضیه را بکن. شیطان و از ما بهتران را فقط می‌شود با آتش دور کرد. گفتم یا نه؟ اگر آن موقع از حریره دل می‌کندی و او را توی حیاط آتش می‌زدی، جلوی از ما بهتران را می‌گرفتی.»
رحمان به قبر زل زده بود و توی خیال‌اش از توی خاک و گل قبر می‌گذشت و جنازه را لخت و عور میان یک مشت پارچه‌ی سفید می‌دید. مدام روزی به خاطرش می‌آمد که حریره را با کمک اهالی داخل قبر گذاشته بودند. آن‌روز چه حال غریبی داشت، انگار تکه‌ای از جان‌اش را با حریره داخل قبر جا گذاشته بود. به هر طرف که چشم می‌انداخت احساس می‌کرد زنده‌گی‌اش آن زنده‌گی گذشته نیست و حالا با این حرف‌های کدخدا تمام آن خاطرات نکبتی از نو زنده شده بودند.
رحمان چشم از قبر برداشت و آرام میان شاخ و برگ ‌درخت‌ها پرسه زد. بعد با من و من به کدخدا گفت:
- «اما کدخدا اون زن‌ام بود. کی می‌تونه زن خودش رو، تمام دلبستگی‌هاشو، آتیش بزنه؟ من تا یادم...»
کدخدا میان حرف رحمان پرید و اضافه کرد:
-  «نقل این حرف‌ها نیست رحمان! خدابیامرز مادرت رو یادت نیست؟ وقتی پدرت رو شغال‌ها نزدیک سیاه‌کوه دریدند، روح مادرت‌رو از ما بهتران تسخیر کردند. مادرت شده بود عین دیوانه‌ها. شب‌ها می‌آمد توی حیاط و دائم از خودش صدای شغال در می‌آورد. اما بنده‌ی خدا خودش مشکل خودش را حل کرد. خدابیامرزدش. آن موقع تو ده-دوازده سال بیش‌تر نداشتی. صبح آمدی دم در خانه‌ و من را به زور به خانه‌تان بردی. هرچه‌قدر هم که از تو می‌پرسیدم چه اتفاقی افتاده است، نمی‌توانستی درست حرف بزنی. به خانه‌تان که رسیدیم، فهمیدم که خدابیامرز مادرت دیشب توی حیاط خودش را به آتش کشیده است و خودش و شیطانی که به روح و جسم‌اش نفوذ کرده بود را باهم از بین برده.»
- «می‌دونم کدخدا! این‌ها یادم هست. اما این‌ها مشکل منو حل نمی‌کنه. من زنم را نتونستم آتیش بزنم حالا هم نمی‌تونم سگم را به آتش بکشم. شما یک راه دیگر جلوی پای من بذار. بگو من با این زبون بسته چه‌کار کنم؟ من که نمی‌تونم جون آفریده‌ی خدا رو بدون اذنش بگیرم.»
- «لا اله الا الله. این چه حرفی است که می‌زنی؟ انسان را با سگ برابر می‌دانی؟ مگر تو مسلمان نیستی رحمان؟ این‌همه در قرآن و احادیث از پیامبر و ائمه آمده است که سگ نجس است. آن‌وقت تو نمی‌توانی یک سگ غشی و جن‌زده که شیطان در وجودش خانه کرده است را آتش بزنی؟ رحمان اگر خودت این‌کار را انجام ندهی من و اهالی می‌آییم و خانه‌ات را به آتش می‌کشیم. تو که نمی‌خواهی روح تمام اهالی را شیطان تسخیر کند. امشب باید کار را تمام کنی. فردا دیگر خیلی دیر می‌شود. یک وقت دیدی شیطان به روح تو هم نفوذ کرد. آن‌وقت می‌خواهی چه بکنی؟ عاقل باش رحمان. این مساله را نمی‌توانی پشت گوش بیندازی.»
دور تا دور رحمان از ترس و اضطراب دیوار کشیده بودند. آسمان روی سرش سنگینی می‌کرد. فکر می‌کرد که هرلحظه ممکن است آسمان از آن بالا روی سرش بیفتد. دنیا برایش تیره و تار شده بود. تحمل این وضعیت برایش سخت بود اما انجام دادن راه چاره‌ای که کدخدا تعیین کرده بود، از آن سخت‌تر. حالا می‌دانست که باید چه‌کار کند اما توان انجام دادن‌اش را نداشت. نمی‌دانست باید چه کند. سرش را پایین انداخت و وقتی سربلند کرد دید که نزدیک خانه‌اش شده و هوا چیزی مابین روشنی و تاریکی‌ست. اصلا نفهمید که مسیر مسجد تا خانه را چطور برگشت. آمد داخل حیاط نزدیک چاه، بدون اینکه به چیزی مثل کثیف شدن لباس‌اش فکر کند خودش را روی زمین ولو کرد و زل زد به طویله. چشم‌های دم‌قهوه‌ای در تاریکیِ طویله، مثل ماه می‌درخشیدند. چند دقیقه رحمان و دم‌قهوه‌ای بدون این‌که به چیزی فکر کنند چشم در چشم هم به هم‌دیگر خیره شدند. بعد رحمان زانوهایش را بغل زد و با لحن سوزناکی تصنیف غریبی را به حالت آواز خواند.
صدای رحمان از نزدیک چاه بلند شد، سری به طویله و دم‌قهوه‌ای زد و بعد خیلی آرام لای برگ‌ درخت‌ها گم شد. صدای او برای خودش و دم‌قهوه‌ای تسکین دهنده بود، اما برای درختان و شاخه و برگ‌هایشان مثل مرثیه‌ی غم انگیزی بود، چرا که به‌نظر می‌رسید شاخه‌ها لابه‌لای باد از هق‌هق گریه‌ مدام تکان می‌خورند و می‌لرزند. انگار آن‌ها پیش‌بینی حادثه‌ی غم‌انگیزی را می‌کردند که هنوز اتفاق نیفتاده بود.

لطفا نظر بدهید!!!



سایت پاتوق شهر 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: برادر شغال ، ،

تاريخ : پنج شنبه 14 مهر 1390 | 10:56 | نویسنده : محمد رمضانی پور |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.