خورشید، لحافِ آسمان را از روی خودش کنار زده بود که صدای «کاکُلی»، خروسِ «نجیبهخاتون» از باغ خانهی او که به دامنهی شیطانکوه مشرف میشد، آمد؛ کوچههای گل و گشاد و سر به زیر اطراف کوه را سُر خورد و بعد از دو سه دور پیچ و تاب خوردن در کوچه به حیاط خانهی «حاجرحیم» رسید. آنوقت در حیاط چرخی زد و با هر زحمتی بود خودش را از پنجرهی اتاق پذیرایی رد کرد و به گوش حاج رحیم رساند.
هر روز صبح چشمهای حاج رحیم با شنیدن صدای آشنای این خروس باز میشد و به گوشهی ترک خوردهی سقف اتاق خیره میشد. درست زیر سقف عکس جوانی او قرار داشت که عکاسِ باغ جلو باغ ملیِ سابق از او انداخته بود. توی عکس به نظر میآمد که پیراهن سیاهاش از کش و قوس زیاد گَل و گشاد شده و آنرا به زور توی شلوارش جا کرده باشد. شلوار خاکستری به پا داشت و کفش پاشنه بخواب. دستهایش از هم سوا و بدون تکیه به جایی از بازوهایش آویزان بودند. کف دستاش را مشت کرده بود و با سبیل کت و کلفتی که به امتداد میانهی چشمهایش میرسید و حسابی صورتاش را پر میکرد، توی لنز دوربین زل زده بود. پایین عکس درست جایی که او یکی از پاهایش را کج گذاشته بود، یک کلاغ دیده میشد که مثل او گنگ و گیج به دوربین نگاه میکرد.
حاج رحیم این عکس را دوست داشت و از آن به منزلهی یکی از یادگارهای دوران جوانیاش سخت نگهداری میکرد. هر روز صبح بعد از اینکه چشمهایش را باز میکرد نگاهاش به این عکس گره میخورد، لحاف را از روی خودش کنار میزد و از روی مبل اتاق پذیرایی بلند میشد. کمی به خودش کش و قوس میداد و ناگهان مثل اینکه چیزی به یادش افتاده باشد، لحظهیی بیحرکت میشد. درد ناجوری از زیر کمرش، کمی بالاتر از جاییکه همیشه کمربندش را میبست شروع میشد و تا گردناش بالا میرفت و دوباره پایین میآمد. آنوقت او از روی درد لبهایش را میگزید و صبر میکرد تا این درد، دست از سرش بردارد. آنوقت آهسته آهسته و با احتیاط به سمت توالت میرفت و دست و رویاش را میشست. دندان مصنوعیاش را از داخل لیوان روی طاقچهی روشویی برمیداشت، آنرا زیر آب میگرفت و در دهاناش جا میانداخت. کمی بعد وقتی که کاملاً خواب از سرش میپرید پیراهن راهراه خاکستری و سفیدش را میپوشید، شلوار اتو شدهی سیاهاش را از پاهایش بالا میکشید و کمربند چرمی که سال پیش از بازار رضا مشهد خریده بود را دور کمرش محکم میکرد. بعد جلو آینه میایستاد، دستی به موهای تنکاش میکشید، کلاه لبهدارش را روی سرش میزان میکرد، عصایش را از کنار جاکفشی بر میداشت و از خانه بیرون میزد.
عصازنان و آرام آرام از کوچه پایین میرفت به سر خیابان کارگر که میرسید سرش را بالا میگرفت و از همانجا به صف نانوایی سنگک نگاه میکرد. بعد خودش را روی سنگفرش پیادهرو میکشید و بعد از چند دقیقه پیادهروی به صف نانوایی اضافه میشد. آنوقت با یک نان سنگک تازه، همهی راهِ آمده تا نانوایی را برمیگشت. در این مدت، زن او «راضیه» از خواب بلند میشد و سماور را علم میکرد. پس از آن سفرهی صبحانه را با کمی پنیر بدون نمک، عسل و دو استکان چای گوشهی اتاق پهن میکرد و منتظر میماند تا حاجرحیم عصازنان نان داغ نانوایی را سردِ سرد اما تازه به سر سفره برساند. آنوقت هم که حاج رحیم به خانه میرسید لباس خانهاش را به تن میکرد و دست آخر به سفرهی صبحانه اضافه میشد. بعد هر دو بدون اینکه لام تا کام باهم حرفی بزنند صبحانهشان را لابهلای صدای پارازیت رادیو میخوردند.
در ده-دوازده سال اخیر این تقریبا ثابتترین حالت شروع کردن روز آنها بود. یعنی همیشه تمام مراحل انجام اینکار بدون هیچگونه تغییری انجام میشد. هردوی آنها میان پیری، بین هفتاد و هشتاد سالهگی دست و پا میزدند. روزهای جوانیشان را با حوصله گذرانده بودند و تمام سهمیه آرد زندهگیشان را بیخته بودند. حالا بعد از اینهمه مدت که از جوانیشان میگذشت کاری جز آویختن الک به دیوار نداشتند و چقدر بیحوصله به الک و آرد بیختهشده زندهگیشان نگاه میکردند.
***
سالها پیش وقتی که رحیم تازه پشت لباش سبز شده بود مادرش چادر به سر و چاقچور به پا ظرف یکهفته شیرینی راضیه را برای او خورد. اما رحیم تا قبل از مراسم عقد که تازه آنموقع صورت و صدای راضیه را دیده و شنیده بود هیچ ذهنیتی در مورد او نداشت. تنها شب قبل از مراسم وقتی که همهي اهل خانه خواب دومین یا سومین پادشاه را میدیدند، پاورچین پاورچین خودش را به حوض توی حیاط رساند و آنقدر به کاشیهای حوض خیره شد و چشمهایش را ریز و درشت کرد تا بالاخره شکل دختری که قرار بود از فردا زن او بشود در ذهناش مجسم شد.
نزدیک صبح وقتی که پدر رحیم برای نماز صبح او را بیدار میکرد رحیم طوری وانمود کرد که تازه از خواب بلند شده، ولی اصلا آن شب خواب به چشمهایش نیامده بود. توی رختخواب وقتی که چشمهایش را میبست یاد دوتا چشم بادامی میافتاد که توی حوض دیده بود. همان دو چشمی که یک رشته موی بلند از روی آنها رد میشد و در کاشی شکستهی لب حوض گم میشد. آنشب آنقدر به این چشمها فکر کرده بود که اصلا نفهمید چهطور نجس شد. موقع نماز از روی خجالت یا ترس اصلا نتوانست به پدرش بگوید که وقت نجسی نمازش قبول نمیشود و همانطور با نجاست نمازش را علم کرد.
فردای آن شب حوالی غروب وقتی که آخوند خطبهی عقد آنها را خواند و برای سلامتی آنها و اهل مجلس چند صلوات گرفت همه از اتاق عقد بیرون رفتند و رحیم برای اولین بار یا یک دختر تنها شد. آنهم دختری که از این به بعد زن او به حساب میآمد. اول از هم خجالت میکشیدند، ولی رحیم زودتر خجالتاش را کنار گذاشت و شروع کرد به حرف زدن با راضیه. تازه آنموقع بود که فهمید از او دهسالی بزرگتر است. آنوقت ته دلاش حسابی قرص شد. دست برد روبندهی راضیه را از روی صورتاش کنار زد، اما هر چهقدر که توی صورت راضیه دنبال آن دوتا چشم بادامی خوشگل و آن رشته مویی که دیشب توی حوض دیده بود گشت فایدهای نداشت.
از آنموقع تا وقتی که رحیم و راضیه برای سفر ماهعسلشان به مشهد رفتند حس دلخوری از چشم و قیافهی راضیه دست از سرش بر نمیداشت. همانجا توی مشهد کنار ضریح وقتی میلهها را مشت کرده بود از خدا خواست که هرچیزی در مورد آن چشمها به خاطرش مانده فراموشاش شود اما وقتی بیرون حرم چشماش به راضیه افتاد دوباره همه چیز به خاطرش آمد.
بعد از آن سفر چون خیلی به راضیه خوش گذشته بود به حالت شوخی رحیم را حاجرحیم صدا میکرد و این شده بود که کمکم همه عادت کردند اورا حاجرحیم بخوانند. اما هر وقت کسی رحیم را حاجرحیم صدا میزد انگار تمام غصههای زندگیاش تازه میشدند. یاد آن چشمها میافتاد و خواهشی که از خدا کرده بود و دست ردی که خدا به سینهی او زده بود. اما هیچوقت نمیشد از کسی بخواهد که اورا حاجرحیم صدا نزند چون هرگز نتوانسته بود دلیل خوبی برای توجیه کردن اطرافیاناش مخصوصاً راضیه پیدا بکند.
اوایل جوانی فکر میکرد که چشمهای گرد راضیه بالاخره جای آن چشمهای بادامی را برایش پر میکنند اما هر چهقدر که بیشتر با راضیه گرم میگرفت میفهمید که این کار نشدنیست. بیشتر سعی میکرد با این قضیه کنار بیاید چون چارهی دیگری نداشت. تنها خوشیاش این بود که فکر میکرد همان شبی که با خیال آن چشمهای بادامی نجس شد بهترین شب عمرش و اولین شب زفافاش بوده. از جوانیاش چیزی به خاطر نداشت مگر همان دوچشمی که همیشه به یادش میآمد. گاهی چشمهایش را میبست و به خیال همان چشمها و همان رشتهمویی که در آب حوض دیده بود به تن راضیه دست میکشید و او را به خودش میچسباند و چهقدر این وقتها کیفور میشد. زیاد به تن راضیه تمایل نداشت و هر وقت موقع عشقبازی چشماش به چشم راضیه میافتاد بیحس میشد و از راضیه کراهت پیدا میکرد خودش هم نمیدانست چرا ولی بارها از خدا خواسته بود که راضیه را برایش عزیز بکند اما عزیزی راضیه از جنس دیگری بود. هیچوقت نمیتوانست به خودش بقبولاند که راضیه زن اوست، چونکه از زن خودش ذهنیت دیگری داشت.
وقتی که پیرتر شد کمکم جای خواباش را به بهانهی کمر درد از راضیه جدا کرد. اوایل رختخوابش را نزدیک رختخواب راضیه پهن میکرد ولی بعد چند متر دورتر از او رختخوابش را میانداخت و به خواب میرفت. زندگی رحیم انگار میان یکجور سکون همیشهگی غوطه میخورد و تنها هر چند سال به چند سال زندگیاش کمی ریتم خودش را تغییر میداد. و این اواخر، زندگیاش به فرمول بیدار شدن، صبحانه، پیادهروی، ناهار، پیادهروی، شام و خواب تبدیل شده بود. بدون اینکه کوچکترین تغییری در این فرمول ایجاد شود.
***
آن روز یعنی روز آخر، بعد از خوردن صبحانه رحیم از خانه بیرون زد. میدانست که اگر بخواهد تمام روز را در خانه زیر این سقف جر خورده بگذراند از بیحوصلهگی دیوانه میشود بنابراین با تمام پیریاش بلند شد و دوباره عصازنان توی هوای شهر گم شد. یکجور خستهگی، یک کسالت همیشگی یک احساس بخصوص همراه با او روی کف پیادهرو کشیده میشد و او با آنکه میخواست آنها را پشت سرش جا بگذارد اما نمیتوانست. هرجا که میرفت آنها همراهاش میآمدند. بیحوصله خیابان کارگر را پایین آمد و تا ته صدای گنجشکها برای خودش آواز خواند. حواساش گرم خودش بود و به آوازی که در دلاش میخواند گوش میداد. یاد سالهای جوانیاش افتاد که عصرها خودش را در عرقخوریها سرگرم میکرد. هر وقت که از زندهگی خسته میشد آنقدر عرق میخورد که تمام دلتنگیهایش داخل رگها و بدناش زیر مشروب خفه شوند. بعد مست و پاتیل از عرقخوری بیرون میزد و تلوتلو خوران خودش را -مثل همین روزها- روی سنگفرش خیابان میکشید.
- «حاجی بپا نخوری زمین!»
اینرا جوان موتورسواری گفت که روی ترک موتورش سفت نشسته بود و خودش را از پیادهرو درست جایی که حاج رحیم میگذشت عبور داده بود. حاج رحیم یک لحظه دید که سوزن گرامافوناش خس خس صدا میدهد. بند دلاش پاره شده بود. چند لحظهای ایستاد، بادی که عبور موتور آن جوان روی صورتاش انداخته بود کنار زد و به ویراژ موتورسوار خیره شد. بعد آهی کشید و همانطور آرامآرام عصایش را به زمین فشار داد و با کمک آن خودش را روی پیادهرو کشید. کمی بعد دوباره سوزن گرامافون دلاش را روی صفحهی جدیدی میزان کرد و باز در خیالاتاش غرق شد.
یک ساعت بعد حاجرحیم روی صندلی چوبی دکان مطبوعاتی محمود نشسته بود و از پشت ویترین رفت و آمد ماشینها را تماشا میکرد. محمود پیرمرد هشتاد و یکی-دوسالهای بود که تمام سرمایه زندگیاش یک دکان دونبش دور میدان اصلی شهر بود. عینک ته استکانی به چشم داشت و چند تار موی سیاه هنوز لابهلای موهای سرش دیده میشد، که بعد از اینهمه سال هنوز پرپشتی خودشان را حفظ کرده بودند. مثل این بود که به زحمت چندتار سیاه از لابهلای برف روی موهای محمود جوانه زده و به زحمت سر از خاک بیرون آورده باشند. هنوز مثل وقتهایی که جوانتر بود به سر و وضع خودش خوب میرسید. لباس اتو شده به تن میکرد و کفش ورنی براق میپوشید و کراواتاش که همیشه با پیراهناش سِت بود، هیچوقت از گردناش باز نمیشد. دکاناش شده بود پاتوق چند رفیق دوران جوانیاش که اگر کوفتهگی پیرسالی بهشان اجازه میداد هر روز به او سر میزدند و چند ساعتی را در دکان او میگذراندند و باهم درد و دل میکردند.
محمود که روی پیشخوان خم شده و به رحمان زل زده بود گفت: «بعد از اینهمه سال دیگه من تورو خوب میشناسم. توی صورتات دوباره انگار یه چیزی داره جوونه میزنه. درست شدی مثل روزایی که فکرهای عجیب و غریب تو سرت داشتی و بعد از دو سه هفته صداش در میاومد که آقا چه دسته گلی به آب داده. دروغ که نمیگم پیرمرد. بگو چهطور شده.»
حاجرحیم روی عصایش خم شده بود و زیر چشمی به پیادهرو نگاه میکرد. گفت: «دلام میخواست مثل اون قدیم بلند میشدم و میرفتم اون سر میدون دو سه پیک آبجو میخوردم و تا غروب تو خیابونا پرسه میزدم.»
محمود گفت: «پیرمرد! دیگه اینکارها از ما گذشته. سر پیری و معرکه گیری؟»
حاجرحیم گفت: «چند هفته پیش که پسرم و نوههام از تهران اومده بودند اینجا، سپهر، نوهام، معلوم بود که سرش گرمه. بوی الکل از توی دهناش میپیچید توی خونه. مثل اینکه دم غروب با رفیقاش خوش میگذروندن. دلام میخواست میرفتم پیشاش و میگفتم سپهر جان یه کم از اون چیزایی که خوردی رو برای من هم بیار. کجایی جوونی؟»
محمود گفت: «کی دلاش تنگِ اون روزا نیست؟ بین خودمون باشه ولی همین حاج ممد خودمون با یه زن و پنجتا بچه و ده پونزدهتا نوه، سر پیری دوباره عاشق شده. پیش پای تو یه سر اومده بود اینجا. میدیدیاش نمیشناختیاش. کت و شلوار نو پوشیده بود و بوی ادکلوناش از بیستمتری میریخت توی صورتات. به روش نیاریها، داشت میرفت بازار روز بلکه معشوقهاش رو وقت خرید کردن ببینه. عاشق یه بیوه زن 50 سال شده.»
حاجرحیم انگار که حرفهای محمود هیچ تاثیری رویش نگذاشته باشد، همانطور ماتِ پیادهرو مانده بود و با پای راستاش روی زمین ضرب میگرفت که صدای باز شدن در مغازه میان ضرب پایش ریخت. پسر جوانی با تیشرت قرمز و شلوار جین آبی که انگار سنگشور کرده باشند وارد مغازه شد.
- «سلام آقا، ببخشید استادمون گفته کتاب فیزیک...»
محمود اجازه نداد حرف پسر تمام شود. سریع گفت: «پسرجان! روی شیشه نوشتهام کتاب درسی نداریم. پس شما توی مدرسه چی یاد گرفتین؟ اصلا کتاب درسی نداریم.»
پسر جوان که انگار یک سطل آب یخ ریخته باشند روی سرش، صورتاش در هم رفت و ابروهایش را پایین کشید و بدون خداحافظی یا حرف دیگری از مغازه بیرون رفت.»
حاجرحیم هم از فرصت استفاده کرد، بلند شد و گفت: «من میرم یه سری به خونه بزنم ببینم حاجخانوم چیزی نمیخواد بگیرم. کاری نداری؟»
بعد عصایش را روی کاشی کفپوش مغازه فشار داد اما عصا روی کاشی سر خورد و نزدیک بود حاج رحیم نقشِ زمین شود.
محمود که نمیتوانست جلو خندهاش را بگیرد گفت: «مواظب باش پیرمرد. وای به حال روزی که عرق و آبجو بخوری. همینجوریاش میخوری زمین. سلام برسون به حاج خانوم. خدانگهدار.»
بعد هم سرش را برگرداند طرف قفسهی کتابها و مشغول جابهجا کردن چند کتاب شد که روی پیشخوان مغازه قرار داشتند.
***
دیگر نمیدانم چه اتفاقی افتاد. نمیدانم چرا. فقط میدانم که بعد از آنروز دیگر حاجرحیم را ندیدم. اولین بار او را در همین اتاق دیدم. گوشهی دیوار لم داده بودم و فکر میکردم. بدون مقدمه آمد و از زندگیاش برایم تعریف کرد. همه چیز را یک مرتبه نمیگفت. میرفت، میآمد و هر دفعه تکهای برایم تعریف میکرد. خاطرهای، حرفی، حدیثی. چه میدانم. یک مرتبه هم او را در خیابان دیدم. تنها قدم میزدم. ناگهان بدون مقدمه جلوم سبز شد. راهمان یکی نبود. یکی دو دقیقه بیشتر باهم حرف نزدیم. اما حالا خبری از او نیست. دیروز درب خانه را باز گذاشتم، آمدم همانطور گوشهی دیوار لم دادم. گفتم شاید امروز از او خبری بشود. آخرش خوابام برد و خبری از او نشد. نمیدانم به سر پیرمرد چه آمده، شاید اصلا اتفاقی برای او نیفتاده باشد. شاید از دست من خسته شده باشد. شاید فهمید که نمیتوانم به حرفاش گوش دهم و یا شاید حرفهایش به اندازهی گنجایش من نبود. چه میدانم.
دقیقا بیست و هفت روز پیش بود. تلفنی گفت: «میروم پیش محمود. دلم گرفته باید کمی با او درد و دل بکنم.» گفتم: «مواظب خودت باش. یادت نرود که چه گفتی و چه شنیدی.» میدانستم که بعد از محمود حتما دوباره به من سر میزند و من را از صحبت خودشان با خبر میکند. برایم مهم بود. چرا که نباشد؟ من رحیم را میشناختم، فقط من میدانستم که خانهاش کجاست. اصلا خانهاش را خودم ساخته بودم. شهر را خیابانکشی کرده بودم، برای خیابان چند کوچه گذاشتم و خانهی رحیم را چپاندم لابهلای آن. درست است که سن حاج رحیم از من و امثال من خیلی بیشتر است، اما او جای بچهی من بود. من باید میدانستم به سر او چه میآید. برایم مهم بود. اما لعنتی، پیرمرد تودار بود. باید میمردم و زنده میشدم تا بفهمم به چه چیز مسخرهی این دنیا فکر میکند. هیچوقت حواساش به من نبود. اصلا انگار از اولاش هم برای او اهمیت نداشتم. میشد آن شب تا صبح صبر کند و بعد جریان کاکُلی را برایم بگوید. از نیمشب هم گذشته بود و ساعت حوالی چهار و پنج صبح. آمد شانهام را تکان داد و گفت: «فردا یا چند روز بعد، -درست نمیدانم- دوباره صدای کاکُلی از توی حیاط نجیبهخاتون بلند میشود و خودش را به اتاق من میرساند اما آنوقت هرچهقدر دنبال من میگردد فایدهای ندارد. نه اینکه آنجا نباشم نه! فقط نمیتواند منرا بیدار کند. میآید دمِ گوشم میخواند و من از جای خودم حرکت نمیکنم. بعد صدای کاکلی توی اتاق میچرخد و به در و دیوار میخورد و آخر بی رمق به زمین فرو میرود.»
یکی نبود به او بگوید این وقت شب چه موقع تعریف کردن چنین چیزی بود؟ همان موقع لحاف را از روی خودم کنار زدم. بلند شدم، توی تاریکی و روشنی دست جنباندم و کاغذ و قلم پیدا کردم و همان چیزهایی را که رحیم گفته بود. روی کاغذ نوشتم. آن کاغذ را هنوز روی دیوار چسباندهام. آهان دقیقا آنجاست. اما هنوز به کارم نیامده است. آخر با یک مشت اطلاعات جورواجور و عجیب و غریب که سر و تهاش مشخص نیست چه کار میشود کرد؟ من هرکاری که میتوانستم کردم. خودم هم میدانم که اوضاع روایت کردن این داستان منطقی نیست. اصلاً زیبایی هم ندارد. بعضیجاها مثل حریر نرم است و بعضیجاهایش به زبری خاک. من که نویسنده نبودم، داستاننویس هم نبودم. من فقط از او نوشتم. فقط خواستم او را نجات بدهم. فقط خواستم کسی باشم که حرفهایش را بتواند به راحتی به او بگوید. پس اگر اصول را رعایت نکردهام نباید کسی منرا مقصر بداند. من هرچیزی را نوشتم که رحیم به من گفته بود. از من انتظار ندارید که از خودم حرف دربیاورم و زندگی کسی را تغییر بدهم؟ خودِ پیرمرد برای من اینطور تعریف کرد و من همانچیزی را نوشتم که او به من گفت. حالا کمی پس و پیش کردهام، درست. ولی تقریبا این تمام چیزیست که من از او میدانم.
پیرمرد! ای پیرمرد! آخرش زهر خودت را ریختی و رفتی. مرد حسابی بیست و هفت روز که شوخی بردار نیست. آخرش نفهمیدم چه میخواهی بگویی. آن روز آخر، همان روزی که رفتی پیش محمود، گفتم حتما بعد از آنجا بهجای اینکه به راضیه، زنت سر بزنی – آخر شما با هم قهر بودید، برای همین هم اولین روز از روی مبل بلند شدی. شرمات میآمد یا از سر لجبازی بود نميدانم. فقط میدانم که نمیخواستی نزدیک زنات توی یک اتاق بخوابی- میروی دم درب دبیرستان دخترانه منتظر میمانی. هرکس تو را با آن عصا که انگار میخواستی به تن زمین فرو کنی میدید پیش خودش خیال میکرد که پدر بزرگ آمده دنبال نوهاش. هه! اما کسی نمیدانست که هیچکدام از نوههایت اینجا نیستند. تو رفته بودی معشوقهات را ببینی. از وقتی که او را دیده بودی فکر و خیال چشمهایش حتا یک دقیقه هم تو را آرام نمیگذاشت. درست نمیدانم اما حالا که فکر میکنم به نظرم میآید که شاید چشم آن دختر همان چشمی باشد که در نوجوانیات توی حوض خانهتان دیده بودی.
شب قبل از روزی که به دیدن محمود بروی، موقع خواب، چشم آن دختر مدام میآمد جلو صورتات. درست مثل شب قبل از عروسیات با راضیه. اما اینبار دیگر رویا نمیدیدی. یک دختر با دو چشم بادامی، با یک رشته موی سیاه روبهرویات بود. آن شب هم یاد چشمهایش افتاده بودی، هم یاد خندهاش، هم یاد نگاه دزدانهای که به تو انداخته بود. نیشگونی که از دوستش گرفته بود و آنوقت همه دوستاناش به تو زل زده بودند. فکر کردی پیش خودشان از تو حرف میزنند. گفتی لابد دخترها به نسیم متلک میگویند که: «ببین آن آقا پیره عاشقات شده و میخواد ماچات کنه.» آنوقت نسیم در ظاهر بهش برمیخورد و از آنها نیشگون میگرفت. آنشب مدام آن چشمهای بادامی که توی حوض دیده بودی را گذاشتی کنار چشمهای نسیم. گاهی به این نگاه میکردی، گاهی به آن. هردوتایشان را باهم داشتی، هم واقعیت هم رویا. هم آب حوض، هم نسیم.
در آن چند روز که مدام دم درب مدرسه منتظر مانده بودی آخرش اسم معشوقات را فهمیده بودی. همانروز که اعصابات در هم بود دل را به دریا زدی و عصا زنان خودت را قاطی دخترمدرسهایها کردی. به زمین زل زده بودی و حواسات بود که از نزدیک او و دوستاناش رد بشوی. یکمرتبه یکی از دخترها گفت: «نسیم شوهرت آمده دنبالات». همانموقع تو سرت را به سمت صدا بلند کردی. دیدی که آن دختر با آن دوتا چشم بادامی خوشگل با یک دنیا مهربانی و کنجکاوی به تو زل زده است. دنیا دور سرت میچرخید. یادت نیست؟ تازه فهمیده بودی که اسم معشوقات نسیم است. یادت نیست چقدر خوشحال بودی؟ هیچ کس را نداشتی تا با او درد و دل بکنی. آمدی پیش من و از او گفتی. همه را شنیدم. به تو گفتم هرکاری که بخواهی برایت انجام میدهم. میدانستم که چندین و چند سال زندگی کردن با راضیه برای تو کسالت و بیرنگی به وجود آورده است. دلات شور و حال عشق را میخواست. من میدانستم تو چه میگویی. نظر خودم هم همین بود و هست. یک بار عاشق شدن برای یک انسان آن هم در هفتاد-هشتاد سال زندگی خیلی کم است. قضیه تو هم که از زمین تا آسمان با قضیه بقیه عاشقها فرق میکرد. تو یکطور دیگر عاشق شده بودی. اینرا من میدانستم که عاشق بودی و میخواستی بازهم عاشق بشوی. خودم هزار بار دعا کردم که ایکاش دوباره کسی را میدیدم و عاشقاش میشدم. همهمان میدانیم عاشق شدن چه لذتی دارد اما فقط ادا و اصول در میآوریم. تمام آن اعصاب خُردیها، تمام آن بیاشتهاییها، گریه کردنها میارزد به اینکه یکبار دیگر آنها را تجربه کنی. همیشه بعد از دو-سه سال فراموش میکنیم که عاشق شدن چه رنگیست. اصلا کسی هست که بداند عاشقی چه رنگیست؟ نه کسی نمیداند مگر کسانی که همین امروز و فردا عاشق میشوند و عاشق میمانند.
پیرمرد! من میدانستم چه میگویی. لازم نبود خیلی چیزها را برایم تعریف کنی. خودم میتوانستم بهتر از تو آنها را حدس بزنم. اما بیانصاف چرا بیخبر گذاشتی و رفتی. کاش به من هم میگفتی که باید چهکار کنم. مثلا با آن کلاغ که گوشهی عکس، توی دوربین زل زده. او باید به تو و زندگیات یک ربطی داشته باشد، اما من که اینها را نمیدانم. تو میدانستی پیرمرد. کجا رفتی؟ اصلا چرا رفتی؟ یادت نیست؟ هر روز به من سر میزدی، اما الان نزدیک یک ماه است که به دیدنام نیامدی. بیانصاف حداقل یک تلفن میکردی. انگار آب شده و رفته باشی توی زمین. توی خیابان که نمیتوانم پیدایت کنم. دکان محمود هم که هفت-هشت سال پیش تخته شده است. نجیبهخاتونی هم که در کار نیست. مدرسهی دخترانه هم نمیدانم کجاست. تو میدانستی پیرمرد. تو باید برای من تعریف میکردی. من تو را از دست این اوضاع خلاص میکردم. نمیدانم چه بلایی سر خودت آوردهای. وقتی فکر میکنم که تو چشمهای نسیم را شصت-هفتاد سال پیشتر دیده بودی و عاشقشان شده بودی تنام گُر میگیرد. این چه سرنوشتی بود که تو اسیر آن شدی. ایکاش دریچه زمان باز میشد و تو با تمام جوانیات پرتاب میشدی به حالا. یا اصلا نسیم را با خودت میبردی به جوانیات. بگذار ببینم! اصلا تو همینجا هم میتوانستی به او برسی. فقط نباید میرفتی. اگر به دیدنام میآمدی به تو میگفتم که باید چه کنی. زندگیات را از نو مینوشتم. حالا توی جوانی یا پیری، چه فرق میکند؟ اگر میآمدی من میتوانستم تو را به نسیم برسانم. میتوانستم کاری کنم که دستاش را بگیری و توی خیابان قدم بزنی و با او بستنی بخوری. میتوانستم راضیه را بکُشم یا هرکس دیگری را که جلو راه تو میایستاد. میفهمی پیرمرد؟ زندگیات مثل موم توی دستهای من بود. فکر کردی که به تنهایی میتوانی مشکلاتات را حل کنی؟ نه پیرمرد! تنها یک نفر توی این دنیا به داد تو میرسید و آنهم من بودم. حقاش بود همه چیز را خراب میکردم، میرفتم به نسیم هزارجور حرف مختلف میزدم و دستآخر ته دلاش را خالی میکردم. اما من نمیخواستم با تو اینکار را انجام بدهم. من دوستت داشتم پیرمرد. زندگی تو به زندهگی من گره خورده بود و تو بدون توجه کردن به من این گره را باز کردی. تو نباید ارتباطات را با من قطع میکردی. میفهمی؟ اگر پیش من میماندی یا بازهم به دیدنام میآمدی –باور کن- تورا به نسیم میرساندم. حتا اگر اینها را هم نمیخواستی میتوانستم کار دیگری برایت انجام بدهم. میتوانستم زندگیات را از تو بگیرم. میتوانستم به کاکلی بگویم همین فردا صبح بخواند و تورا پیدا نکند. نه اینکه در اتاق نباشی، نه! فقط نتواند تورا بیدار کند. بهخاطر اینکه تو در خواب و بیداری میان هزار جفت چشم بادامی خوشگل مرده بودی. میفهمی پیرمرد؟ اگر اینکار را میکردم آنوقت تو میمُردی. من تو را با خیال نسیم میکشتم آنهم درست وقتی که عشق دلات را به آتش کشیده و تورا به کشتن داده بود. آخ اگر اینکار را میکردم آنوقت با عشق میمُردی پیرمرد. لعنتی! چرا نمیفهمی؟ عاشق میمُردی.
پس نوشت:
این داستان، در کارزار هفتمین دورهی جايزهی ادبی صادق هدايت، شکست خورد!
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: معرکهگیر ، ،