روز بیست و هفتم ماه مِی به مجرد اینکه خواستم روزنامهی صبح و یک بطری شیری را که پشت در خانه کز کرده بود بردارم چشمام به یک برگه کاغذ افتاد که با حروف درشت قرمز روی آن درج شده بود: «اطلاعیه مهم!» با بیمیلی روزنامه را زیر بغلام زدم و مشغول خواندن اطلاعیه شدم. لِیْسی که سر میز صبحانه مشغول رتق و فتق امور و چیدن میز بود گفت: «اوه عزیزم! مهمترین خبر امروز چیه؟»
بطری شیر و روزنامه را با احتیاط کنار میز گذاشتم: «نمیدانم! هنوز به تیترها نگاه نکردم» آنوقت اطلاعیه را طرف لیسی گرفتم و گفتم: «عزیزم! بالاخره قانون جدید دولت تصویب شد. به زودی جمعیت کشور به نصف کاهش پیدا میکند. این عالی نیست؟»
لیسی لحظهیی سرش را بلند کرد و به چشمانام خیره شد. لبخند روشنی روی لبهایش جوانه زد و همانطور که شیشهی مربای توتوحشی را درون ظرف خالی میکرد گفت: «از این بهتر نمیشود. تا چند وقت دیگر به تمام آرزوهایمان میرسیم» و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش آمده باشد اضافه کرد: «اوه فرانک! کوچولوی من! دلام برایت تنگ میشود و اصلا دلام نمیخواهد که از تو فاصله بگیرم. به همین خاطر چند روز پیش تصمیم خودم را گرفتم. دوست دارم من را زیر درخت سیب حیاط خودمان چال کنی. برای اینکه همیشه چشمات به درخت بیفتد و خیال شیطنت را از سرت بیرون کنی.»
گفتم: «اما ما که هنوز تصمیم نگرفتهایم کداممان قصد مردن داریم. من باید...»
لیسی میان حرفام پرید: «فرانک! خواهش میکنم. این همیشه آرزوی من بود. تو که نمیخواهی قلب کوچک منرا بشکنی. میخواهی؟»
جواب ندادم. تلویزیون را روشن کردم و با تفنن مشغول صرف صبحانه شدم. مربای توت زیر زبانام مزه کرد. لیسی در پخت مربا و شیرینی ذوق و سلیقه قابل ستایشی داشت. گفتم: «یادت باشد حتما چند شیشهی بزرگ مربا برایام درست کنی. دست پخت تو فوقالعاده است. مطمئنا بدون مربای توت صبحانه بهم نمیچسبد.»
لیسی که مشغول قورت دادن لقمه بود با تکان دادن سر و چند صدای نامفهوم حرفام را تصدیق کرد. بعد گفت: «فرانک! امشب خانم و آقای سیمون، مسیو برژیت و دوستام ناتالی را برای شام دعوت میکنم. حتما باید به خاطر این قانون جدید یک مهمانی راه بیندازیم. فکرش را بکن. فقط چند وقت دیگر فرصت برای مهمانی دادن داریم.» بعد لحظهیی به گوشهي میز خیره شد و زیر خنده زد و وقتی حسابی از خندیدن سیر شد میان سرخی صورتاش و نم کمرنگی که روی شیشهي چشمهایاش افتاده بود، لبهایاش را باز کرد و گفت: «فرانک! فرانک! بیچاره خانواده سیمون. آخر آنها با آن بچهي کوچکشان جزو خانوادههایی با اعضای فرد هستند. فکر کن که چه دعوایی بینشان راه میافتد. یک لحظه چشمات را ببند و تصور کن: خانم سیمون میگوید بچه را تو باید با خودت چال کنی و آقای سیمون زیر بار نمیرود. آنوقت حتما خانم جارو را بر میدارد و دنبال سیمون میکند. بیچاره آقای سیمون! با آن شکم گندهاش مجبور است از دستِ زن خپل و چاقاش دور تا دور اتاق بِدَود.»
لیسی دوباره زد زیر خنده و من هم حسابی خندهام گرفت. آخر دیدن چهرهی مظلوم و بیچارهی سیمون آنهم با آن اخلاق گندش واقعا تماشایی است. واقعا که بعضی از اوقات با آن غرور مسخرهاش کفرم را در میآورد. امیدوارم خودِ سیمونِ بزرگ تصمیم مردن را بگیرد. دوست دارم این چند سال زندهگییِ باقیمانده را بدون او تجربه کنم.
***
حوالی غروب کمکم سر و کلهي مهمانها پیدا شد. نخست مسیو برژیت با عصایاش از راه رسید و طبق معمول خودش را روی مبل کنار پنجره ولو کرد. بعد هم ناتالی رسید و قبل از رسیدن خانم و آقای سیمون با حرفهای مسخرهاش حسابی حوصلهي همهمان را سر برد. طبق معمول حسابی به خودش رسیده بود و معلوم بود که جلو آینه مدتها ایستاده و سعی کرده خودش را جذابتر از همیشه جلوه دهد. قضیه اینجا جالب میشد که او به مسیو برژیت علاقهي فراوانی داشت و سعی میکرد که هرطور شده نظر او را به خودش جلب کند. اما از قرار معلوم هنوز موفق نشده بود چراکه مسیو برژیت معمولا با جوابهای سربالا به ناتالی جواب میداد و این موضوع عطش ناتالی را بیشتر میکرد. این بین تنها من از تماشای رقابت این دو بیحوصله میشدم. لیسی هم که همیشه به حالت دلسوزی سعی میکرد به ناتالی دلداری بدهد و طوری وانمود کند که در غیاب او مسیو برژیت جویای حال اوست.
لیسی کیک پایسیب را با شش فنجان قهوه روی میز گذاشت و همین اتفاق ساده کمی حال و هوای اتاق و موضوع صحبتها را عوض کرد. به پایسیب اشاره کردم و گفتم: «شیرینیپزی لیسی واقعا فوقالعادهست. ولی متاسفام که اعلام کنم تا چند روز دیگر که لیسی از دنیا برود آرزوی دوباره خوردن این کیک به دل همهمان میماند.»
همه زدند زیر خنده. بعد آقای سیمون گفت: «البته من در این عذاب با شما سهیم نیستم. چونکه من هم چند روز دیگر قصد مردن دارم. به همین جهت گمان نمیکنم در عالم مردگان دوری از کیک و شیرینی چندان سخت و ناگوار باشد. وانگهی حتما در آنجا بهترین نوع شیرینی و کیک پیدا خواهد شد.»
ناتالی با خندهی کنایهآمیزی گفت: «من میتوانم برای افرادی که قصد مردن ندارند هرچهقدر که بخواهند کیک و شیرینی درست کنم. مسیو برژیت شما تا به حال کیک توتفرنگی من را امتحان نکردهاید. مطمئنام اگر کمی از آن بخورید دیگر هیچوقت لب به کیک و شیرینی دیگران نمیزنید.»
لیسی که عمیقا مشخص بود حالت دروناش با احوالات صورتاش هماهنگی ندارد به ناتالی زل زد و با اینکه سعی میکرد با حسرت به او خیره شود اما به طور مشخص دلسوزی از چشمهایش چکه میکرد و گفت: «حتما عزیزم. من اعتراف میکنم که آشپزی تو از من بهتر است. من همیشه آرزو داشتم دستپختی مثل دستپخت تو داشته باشم.»
مسیو برژیت کمی از کیک چشید و گفت: «اما مادام! گمان نمیکنم بشود بهتر از این پای سیب درست کرد.»
گفتم: «آقای سیمون! من از تبصرههای قانون جدید اطلاع ندارم. آیا دولت برای خانوادههایی که تعداد اعضایشان عدد فردیست تبصره یا قانون خاصی وضع کرده است؟»
آقای سیمون گفت: «منظور شما را متوجه نشدم. اما این قانون ربط چندانی به تعداد خانوار ندارد. این قانون موکداً به زوجها اشاره کرده است. یعنی اینکه یکی از زوجین موظفند ظرف 15 روز کاری آینده که از فردا شروع خواهد شد به صورت داوطلبانه حداقل یکنفرشان را برای مردن انتخاب و معرفی کنند.»
ناتالی گفت: «یعنی افرادی که هنوز ازدواج نکردهاند از این قانون مستثنی هستند؟ بله؟ اوه خیالام راحت شد. در این مورد چیزهایی میشنیدم، اما هنوز مطمئن نشده بودم.» بعد با لبخند شیطنتآمیزی به مسیو برژیت زل زد و گفت: «مسیو برژیت! این عالی نیست؟ در این جمع تنها من و شما به طور قطع اجازهی زنده ماندن حتمی داریم.»
لیسی گفت: «پس تکلیف کسانی که از همسرشان جدا شدهاند چه میشود؟ آیا باز هم لازم است یکی از آنها خودش را برای مردن معرفی کند؟»
آقای سیمون که مشغول قورت دادن تکهی بزرگی از کیک بود و به قطع نمیتوانست درست صحبت کند با حرکت دست کمی وقت خواست اما مسیو برژیت از فرصت استفاده کرد و با لبخند موزیانهیی جواب داد: «تا جایی که من مطلع هستم افرادی که شش ماه از تاریخ متارکهشان گذشته باشد جزو افراد مجرد محسوب شده و از این قانون مبرا میشوند. جالبتر اینکه اگر کسی بعد از تصویب قانون ازدواج کند طبق تبصرهي موجود میبایست یکماه بعد از تاریخ ازدواج یکی از زوجین خود را برای مرگ آماده کند. واقعا که قانون فوقالعادهیی است.»
خانم سیمون گفت: «البته که همینطور است. به هرحال دیر یا زود همهمان ریق رحمت را سر میکشیم. این لطف بزرگیست که دولت در حق ما کرده. این طور نیست جرج؟»
آقای سیمون گفت: «درست است عزیزم. مطمئنام این بهترین راهی است که میتواند تو را خوشبخت کند. فکرش را بکن بعد از مرگ من چه زندهگی دلچسبی در انتظار تو خواهد بود.»
ناتالی گفت: «اوه آقای سیمون! شما تصمیم مردن را گرفتهاید؟ حدس میزدم. من و فرانک هم تصمیم گرفتهایم که من از این دنیا بروم. راستی شما چه روزی را برای مردن انتخاب کردهاید؟ من که خیلی مشتاق مردن هستم. در همین هفته کار را تمام میکنم. دوست دارم بدانم بعد از مرگ چه اتفاقی میافتد. وانگهی باید در بهشت یک خانهی کوچک برای خودمان دست و پا کنم. دوست ندارم وقتی فرانک به من ملحق شد مدت زیادی آواره باشیم.»
آقای سیمون گفت: «نه خانم! بهشت که آوارهگی ندارد. مطمئن باشید به محض ورود میتوانید خانهی فوقالعادهیی را که در لحظه در ذهن خود متصور میشوید تصاحب کنید... من کمی کار عقب مانده دارم که باید حتما قبل از مرگ انجام بدهم. امیدوارم حتما در بهشت شما را ملاقات کنم.»
مسیو برژیت گفت: «از کجا مطمئن هستید که هر دو در بهشت ساکن خواهید شد؟ شاید خداوند به خاطر گناهانی که مرتکب شدهاید شما را به سمت جهنم راهنمایی کند.»
آقای سیمون گفت: «نه آقا! این چه حرفیست که میزنید. من از صمیم قلب اطمینان دارم که در بهشت خواهم بود. وانگهی فکر نمیکنم خداوند بخواهد کسی را در جهنم مجازات کند. از اینها گذشته من از کشیش اسمیت شنیدهام که جهنم چیزی شبیه به ترکهییست که معلم بالای سر شاگرد میگیرد تا او را از ترس کتک خوردن به درس ترغیب کند. بله! البته که ما در بهشت خواهیم بود.»
ناتالی گفت: «شما را به خدا دیگر بس است. چه قدر حرف مردن را میزنید. لیسی تو اصلا فکرش را کردهای که ممکن است چهطور از دنیا بروی؟ مطمئنی که برایات دردآور نخواهد بود؟»
خانم سیمون گفت: «فکرش را نکن عزیزم! دولت به این موضوع هم فکر کرده است. از فردا بطریهای ویژهیی در فروشگاهها عرضه میشود که حاوی شهد یا شربت مخصوصی موسوم به شربت زندهگیست. چند قلپ از آنرا سر میکشی و همین که مزهي دلچسباش را زیر زبانات مزه میکنی چشمهایات سنگین میشود و به خواب خوشی فرو میروی. آنوقت دیگر کار تمام است. میبینی دولت چهقدر به فکر ماست!»
لیسی گفت: «ناتالیی کوچولو! چهقدر حیف شد که تو فعلا نمیتوانی لذت چشیدن این شربت را تجربه کنی. کاش همه متوجهی خوبیهای تو میشدند. تو نباید به خواستگارهایات جواب رد میدادی.»
ناتالی گفت: «نه اصلا. من علاقهیی به آنها نداشتم. اگر لازم باشد من چندین سال هم صبر خواهم کرد تا مرد آرزوهایام به من پیشنهاد ازدواج بدهد.» بعد با حالت گنگی به صورت مسیو برژیت خیره شد و به حالت معصومانهیی نگاهاش را روی کفپوش اتاق گرداند.
گفتم: «پس با این اوصاف گمان نمیکنم که جمعیت کشور به نصف کاهش پیدا کند. در این جمع شش نفرهی ما که فقط قرار است دو نفر از دنیا بروند.»
مسیو برژیت گفت: «نگران نباشید. من به حتم کار خاصی برای انجام دادن در این دنیا ندارم. اگر میشد حتما خودم داوطلبانه چند بطری از آن شربتها میخوردم. اما حیف که این کار برخلاف قوانین تابعهی کشور است.»
آقای سیمون گفت: «کدام قانون آقا! بعد از مرگ که دولت نمیتواند شما را بازخواست کند.»
مسیو برژیت گفت: «البته! اما قبل از مرگ لازم است مطابق با قوانین موجود به آن بطریها دست پیدا کنم. وانگهی موقع تحویل گرفتن آنها لزوما میبایست قوالهی ازدواج یا سندی جهت اثبات زناشویی انجام شده تحویل داد. مگر اینطور نیست؟»
آقای سیمون گفت: «کاملا! این نکته را فراموش کرده بودم. حق با شماست.»
ناتالی گفت: «اوه! مسیو برژیت. شما دیگر چرا خیال مردن دارید. شاید به نظر بیاید که شما کاری با دنیا ندارید. اما مطمئن باشید دنیا و خیلی از آدمها محتاج حضور شما هستند. این طور نیست؟»
مسیو برژیت که فضا را آمادهی کمی درددل میدید گفت: «چه حضوری خانم؟ آيا زندگي كردن در اين شهر غريب به اندازه كافي پر از لك و چركي نيست؟ شما تابهحال فکر کردهاید که آيا زندگي اجباري از روي اختيار است يا اختياري از روي اجبار؟ من از وقتی که خودم را به یاد میآورم احساس گم شدن و گم بودن با من بود.»
در همین حال پیپاش را از جیب جلیقهاش بیرون کشید و با توتون آنرا انباشت. بعد کبریتی آتش زد و آرامآرام مشغول پیپ کشیدن شد. کمی بعد خانم سیمون سکوت را شکست و گفت: «تا بوده همین بوده مسیو برژیت. چاره چیست؟ بهترین راه اینست که ما اصلا به این قضایا فکر نکنیم و فکر کردن را به عهدهي افراد دیگری بگذاریم.»
مسیو برژیت بیتفاوت به حرفهای خانم سیمون ادامه داد: «پیشترها شمار روزهای ماه و هفته از دستام در میرفت، ولی اینروزها حتا به یاد نمیآورم که چه میکنم. در روز ایستادهام یا در شب دراز کشیدهام؟ فراموش کردم که این هوایی که استنشاق می کنم از روی عادت با من هست یا از روی یک اجبار خاص. حتما! حتما! زندگی احتمالا باید چیزی شبیه به این باشد، آن روی دیگرش را که هیچوقت ندیدهام.»
پیپ مسیو برژیت از نفس افتاد. دوباره روی آن کبریت کشید و گفت: «من زندهگي را بيراههاي پشت تالابی از عادت ميدانم. تالابی پر از بیرنگیها، دروغها، نیرنگها، حسرتهای انتزاعی و پوچ... و کم و بیش تکرار و تکرار و تکرار. حدس میزنم که باید از پیچ این بیراهه٬ تمام این تالاب را چرخید و به امید رسیدن به جنگلی سرسبز در پشت هرچه هست دوباره به نقطهی آغازین بیراهه رسید. میبینید آقای سیمون! شاید جنگلی که در بهشت انتظار شما را میکشد از همین دست باشد.»
آقای سیمون گفت : «منظور شما را متوجه نشدم. آیا شما قصد دارید به تناسخ یا بازگشت دوباره به همین دنیا اشاره کنید؟»
مسیو برژیت گفت: «نمیدانم! مساله همینجاست. هیچوقت حسرتها و آشوبهای توخالی و ترس دست از سرم برنمیدارند. دائم با خودم کلنجار میروم که چه دلیلی برای ترسیدن وجود دارد وقتی که با تمام وجودم به وجود این باور معتقدم. آنچه به من مسلم شده است این است که برای گشت و گذار یا لذت بردن از مناظر رویایی این تالاب به این بیراهه، به این دنیا پا نگذاشتهام. لذت بردن با من سازگاری ندارد. لذتْ لقمهی چرب و کوچکیست که برای گلوی ناسازگار من آفریده نشده. بارها این لذت توخالی را لقمه به لقمه تا انتهای حلقام تا جایی که نفس کشیدن هم برایام سخت میشد در گلویام چپاندم اما آنچه که به دست میآوردم لذت نبود٬ خالی کردن آرزوها بود٬ فراموشی دلواپسی تنها بودن. خانم ناتالی شما که بیتابانه قصد دارید از تنهایی فرار کنید، شما کمی فکر کنید. آیا مگر غیر از این است که خداوند هم تنهایی را دوست دارد. نگاه کنید ما همهمان وارث انتقامجویی خداوندی شدیم که آدم را دوست نداشت. همیشه نفرین خداوند با ما خواهد بود. نگاه کنید آنقدر از آدم نسخههای متفاوت آفریده شده که همه همدیگر را گم کردهایم. همه برای هم آدم شدهایم و در به در به دنبال نسخهیی میگردیم که با خودمان سازگاری ذاتی داشته باشد. به راستی که چهقدر ذات آدمها پوشالی و مضحک است. چه لزومی دارد تمام وقت خود را صرف آن کنیم که ذات سازگار بیابیم و تنها نباشیم؟ باور دارم میشود این انرژی این وقتهایی که اینطور هدر میروند را صرف کارهای بهتری کرد. میشود این انرژی را صرف مردن کرد. صرف تهیه جنونی که بشود تمام زهرهای در دسترس را یکباره بالا کشید و با آن تا اوج مرگ رسید.»
لیسی گفت: «اما گمان میکنم دولت هم به این نتیجه رسیده باشد. شاید همین شربتهایی که تهیه شدهاند از روی همفکری یا از روی ایدهیی شبیه به نظر شما ساخته شده باشند.»
مسیو برژیت گفت: «چه فایده. برای رسیدن به این شربت میبایست از روی پل زناشویی گذشت. و این یعنی نقض تمام خواستههای من.»
گفتم: «مشکل شما کمی پیچیده است. اما شاید بتوانید بهطور صوری تن به ازدواج بدهید و مشمول قانون جدید شوید.»
لیسی گفت: «اوه! چهقدر عالی! مسیو برژیت شما را به خدا کمی فکر کنید. شما هم میتوانید مثل من و آقای سیمون خودتان را برای مرگ آماده کنید. واقعا که فوقالعاده است.»
مسیو برژیت گفت: «خانم لیسی. حمل بر بینزاکتی من نگذارید اما انتخاب مرگ از نظر من با انتخابی که شما انجام دادهاید بهطور کامل متفاوت است. شما اسیر یک اختیار اجباری شدهاید.»
آقای سیمون گفت: «اینطورها هم نیست آقا. ما مردن را کاملا اختیاری و از روی علاقهی خودمان انتخاب کردهایم. وانگهی این عمل ما چیزی فراتر از یک عطش به مرگ عادیست. ما قصد کمک به میهن و هموطنهایمان را داریم. بیست یا سیسال زندهگی بیشتر یا کمتر چیزی از من کم نمیکند، پس چهقدر خوب است که این فرصت را به دیگران بدهم. مخصوصا همسرم. تصور کنید تمام حقوق کاری من به همسرم میرسد و خرج من از زندهگیمان کم میشود. آنوقت او میتواند به تمام خواستههایاش برسد.»
خانم سیمون گفت: «اوه! متشکرم عزیزم! این لطفات را فراموش نمیکنم. حتما در بهشت به همسر ایدهآل تو تبدیل میشوم. مطمئن باش.»
یکی دو ساعت بعد، حرف تازهیی برای گفتن باقی نمانده بود. چراکه میزبانان و مهمانان همهی واژهها را به سمت هم نشانه گرفته بودند و همهی واژهها زخمی و کج و معوج میان فضای خانه غوطه میخوردند. این چندساعت نسخهی کوتاه شدهی ساعات و روزهای بعدی بود. چون تا همین امروز لیسی چنان مسحور مرگ شده بود که چیز دیگری را به خاطر نمیآورد. چند گلدان عجیب خریده بود و همهی گلهایشان را زیر درخت حیاط چال کرده بود. تابوتات را هم خودش سفارش داده بود. این میان در این چند روز من هم منگ رفتار او شده بودم. بیشتر دست و پا میزدم تا لیسی به تمام خواستههای آخرین روزهایش برسد...
بالاخره روز موعود فرا رسید. لیسی با چندتایی از فامیل و همسایهها هماهنگ کرده بود و همه قصد داشتند در یک روز و یک ساعت خاص نقشهشان را انجام بدهند. من گمان میکردم که آنروز میبایست باران تندی باریدن بگیرد و صدای رعد و برق زمین و زمان را در سکوت خودش مسحور نماید. اما چنین نشد. هوا به شدت دلپذیر، خنک و دلچسب بود. خورشید با عطوفت در آسمان میدرخشید و گاهی نسیم خوشی وزیدن میگرفت و همهچیز لطیفتر میشد. با خودم خیال کردم پس چرا همیشه در فیلمهای سینمایی موقع جنایت، یا اتفاق خارقالعادهیی که در بطن فیلم جاریست همیشه در پس زمینه رعد و برق شنیده و دیده میشود. یا اصلا نمیفهمیدم که چرا همیشه در فیلمها باران میبارید. آنهم درست زمانی که همهچیز و همهکس به بارش باران نیاز پیدا میکردند.
ادامه دارد -شاید-موضوعات مرتبط: به سوی بهشت ، ،